loading...
مجله اینترنتی ایراتو
ایراتو بازدید : 1757 جمعه 25 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

اردلان با خوشحالی دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:
- وای عاشقتم! خیلی وقت بود دستت به تنم نخورده بود ...
اینو که گفت یکی از دستاشو کشید روی شونه شهراد و چشمک زد. شهراد لبشو گاز گرفت و آروم گفت:
- بــــــرو تا کار دستت ندادم تخم سگ ...
اردلان غش غش خندید و با ناز و قر و قمیش راهی اتاق ماساژ شد. شهراد نفسش رو فوت کرد و خواست بره به همون سمت که مرتیکه کش تمون رو دید ... از تشبیه کاوش خنده اش گرفت، پوزخندی زد و خواست از کنارش رد بشه که یارو سریع دستش رو گرفت. سر جاش ایستاد و با لبخند خاص خودش که هر دو چاله گونه هاش رو به نمایش می ذاشتن چرخید به سمتش و گفت:
- جانم آقا سالار؟! امری دارید؟!
سالار ابرویی بالا انداخت و گفت:
- سرت خلوته امروز؟
شهراد تو دلش گفت باتر فلای عزیز اومد تو دام! سریع جواب داد:
- فقط اردی توئه ...
اردی رو دیگه کل باشگاه هیربد می شناختن ...
- بفرستش رد کارش ... می خوام امروز دستای جادوئیت رو حس کنم ...
لبخند کجش نمایان شد ... سعی کرد محوش کنه اما نشد. به زور دستش رو از توی دست سالار بیرون کشید و گفت:
- پنج دقیقه دیگه می فرستمش بره ... شما بیا تو ...
سالار سری جنبوند و گفت:
- رفیقمم هست ... یه مشت و مال درست و حسابی می خوایما!
شهراد پوزخندی زد و بعد از تکون دادن سرش رفت سمت اتاق ماساژ. پس هم باتر فلای بود و هم لک پرس! درست طبق نقشه ... اردلان لباساشو در آورده بود و با یه شورت مشکی خوابیده بود روی تخت مخصوص ... صدای پای شهراد رو که شنید سرش رو چرخوند به سمتش و گفت:
- اومدی عزیزم؟!!! باز منو منتظر گذاشتی؟!
شهراد رفت به سمت کمد شیشه ای ... روغن مخصوص ماساژش رو بیرون کشید و گفت:
- پاشو اردی جان ... تو رو آخر شب ماساژ می دم ... الان مشتری دارم ...
اردلان سرش رو کمی بالا آورد و گفت:
- اوا! کی؟! نوبت من بود این دفعه ...
شهراد دستاشو چرب کرد و گفت:
- پیش می یاد بالاخره ...
اردلان ناچار از جا بلند شد، از تخت پایین اومد، پا روی زمین کوبید و گفت:
- اِ ! شهری!
شهراد پوفی کرد و چرخید سمتش، زل زد توی چشمای قهوه ایش و گفت:
- می دونی که دنبال چیم؟!!
اردلان چشماشو گرد کرد و با حرص گفت:
- می دونم ...
شهراد لبخند زد و گفت:
- دنبال چیم؟!
اردلان دستی توی هوا تکون داد و گفت:
- دنبال اینکه یه روز جفتمون از این ممکلت خراب شده بریم و بتونیم با هم ازدواج کنیم ...
- خوب پس؟!
اردلان رفت سمت لباساش و با غر غر گفت:
- باید باهات راه بیام و غر نزنم ...
- آفرین گل پسر!
اردلان شلوارکش رو پوشید چرخید سمت شهراد ... جلو اومد و دستش رو گذاشت سر شونه شهراد ... توی چشمای هم خیره موندن ... هر دو جدی و با اخم ... شهراد آروم سرش رو تکون داد و به در اشاره کرد ... اردلان نفس عمیقی کشید و گفت:
- می دونم ... می دونم ... باید بذارم تو کار کنی پول در بیاری بتونی توی اروپا برای جفتمون خونه بخری ... که بعد هم بهمون بچه بدن ببریم بزرگ کنیم ... می دونم! باید پول داشته باشی ...
هنوز حرفاش تموم نشده بود که در اتاق باز شد و سالار و سهراب دوستش اومدن تو ... اردلان پشتش رو کرد بهشون و سریع رو به شهراد گفت:
- می دونم که بالاخره از ایران می ریم و با هم ازدواج می کنیم ... می دونم!
بعد هم چرخید ... بی توجه به نگاه های متعجب و ابروهای بالا پریده سهراب و سالار نیم تنه اش رو از روی چوب لباسی چنگ زد و رفت از اتاق بیرون ... شهراد دستشو آغشته به روغن ماساژ کرد و رو به سالار گفت:
- بفرمایید ...
سالار نگاهی به سهراب کرد و گفت:
- تو برو اول ...
سهراب شونه ای بالا انداخت ... سه سوت لخت شد و با یه شورت دمرو خوابید روی تخت ... شهراد بالا سرش ایستاد و نرم نرم شروع به ماساژ عضله های حساس کرد ... خوب می دونست کجا رو چه وقت و تا چه حد فشار بده ... کجا رو بکشه ... به کجا ضربه بزنه ... کدوم عضله خستگی رو رفع می کنه و کدوم عضله بدن رو شاداب می کنه ... همه رو خیلی خوب بلد بود و برای همین کارش توی محدوده اطراف خودشون معروف بود و دقیقاً همه به همین دلیل بیخیال ویژگی خاصش می شدن و بدنشون رو بهش می سپردن. چون دیگه ثابت کرده بود با هر کسی کار نداره و به قول خودش حال نمی کنه! الان همه خوب می دونستن که پارتنرش یا به قول خودشون رفیق فابش اردلانه ... یا همون آناهید! اردلانی که همه عین جزامی ها نگاش می کردن و برای شهراد افسوس می خوردن بابت حروم کردن خودش ... اما شهراد غد بود و یه دنده ... خودش خوب می دونست داره چی کار می کنه و حرف کسی براش پشیزی ارزش نداشت . همینجور که داشت سهراب رو ماساژ می داد منتظر و گوش به زنگ شد ... سالار روی تنها کاناپه اتاق نشست و گفت:
- چه می کنی آقا شهراد؟! شنیدم کارت حرف نداره؟!
شهراد در جواب شونه ای بالا انداخت و سکوت کرد ... سالار نفس عمیقی کشید و گفت:
- شنیدم خصوصی هم کار می کنی ... درسته؟!
شهراد سرش رو تکون داد ...
- کار تو اصلاً چیه شهراد؟! مربی باشگاهی؟! یا ماساژور یا؟
شهراد زیر چشمی با شیطنت نگاش کرد و گفت:
- یا چی؟!
سالار پوزخندی زد و گفت:
- یه چیزایی راجع بهت شنیدم ... که البت با چیزایی که خودم دیدم می شه گفت هیچ کدومش دروغ نیست ...
شهراد ضربه ای به کمر سهراب زد که صدای ناله اش بلند شد و گفت:
- خوب ... که چی؟!
سالار شونه ای بالا انداخت و گفت:
- هیچی ... حالا تا بعد ...
شهراد سکوت کرد ... این یه کار رو خوب بلد بود ... بدون اینکه بفهمه ضربه هاش به بدن سهراب سنگین تر شده بود ، اما انگار برای سهراب اهمیتی نداشت چون با لذت همه اش رو تحمل می کرد ... سالار که قیافه پر از لذت سهراب رو دید جلو اومد و سیلی نه چندان محکم به گونه اش زد ... سهراب که چشماشو با لذت بسته بود یهو از جا پرید و گفت:
- هان چته؟!
سالار خنده اش گرفت و گفت:
- هیچی خوش می گذره؟!
سهراب باز سرشو روی تخت گذاشت و با لذت گفت:
- آره بابا! پنجولاش طلاست ... اصن یه جور عجیبی تو فضام ...
سالار مچ دست شهراد رو که روی شونه سهراب بود گرفت و گفت:
- خب بسه! بپاش ببینم سهراب ...
سهراب با اخم نگاش کرد و گفت:
- بخیل بذار حالمو بکنم!
- بپاش بهت می گم! اِ ...بَسِته!
سهراب با آخ و اوخ و آه و ناله بلند شد و کنار کشید ... سالار تند تند لباس هاشو در اورد و دراز کشید روی تخت ... همزمان گفت:
- ببینم چی کار می کنی شهرادا! خودتو نشون بده ببینم برای کاری که برات در نظر گرفتم مناسب هستی یا نه؟!
شهراد یه تای ابروش رو بالا انداخت و با لبخند کجش مشغول ماساژ شد ... زیر چشمی دست سالار رو که از تخت اویزون شده بود رو دید که تکون خورد و به سهراب اشاره کرد ... سهراب تند تند لباس پوشید و زد از اتاق بیرون. شهراد بدون اینکه هول بشه یا ذره ای استرس داشته باشه کارشو انجام داد. سالار هم تحت تاثیر دستای شفابخش شهراد سکوت کرده بود. وسط کار وقتی ضربه های محکم شروع شد صدای آه و اوهش بلند شد و همزمان به حرف افتاد ...
- شهراد اگه ازت بخوام یه روز بری سر وقت ... آه ... یکی از رفیقای من تو خونه اش می ری؟! عاشق ماساژه اما ... آخ ... دست هر کسی رو هم قبول نداره ... از قضا از کار خانوما هم اصلاً خوشش نمی یاد ... وگرنه بهترین ماساژورارو براش از تایلند آوردم همه رو پس زد. آآآ... جنس لطیف بهش حال نمی ده ...
به اینجا که رسید روی پهلو چرخید و با نگاهی هرزه و شیطان زل زد توی چشمای مخمور شهراد و گفت:
- می فهمی که ...
به دنبالش چشمکی زد. شهراد پوفی کرد با دستش اونو خوابوند، چشماشو توی کاسه سرش چرخوند و گفت:
- اگه بیخیال آخر حرفات بشیم ... برای ماساژ می رم ... کارم همینه ...
سالار با صدای تحلیل رفته از درد گفت:
- اوهوم! منم موافقم فعلا بیخیال آخرش، اولشو بچسب! فردا می ری سراغش؟ بهش خبر بدم؟!
شهراد سکوت کرد. ترفندش همین بود. سکوت برای تشنه تر کردن مشتری. سالار چند لحظه ای سکوت کرد و وقتی دید شهراد هیچی نمی گه پوفی کرد و گفت:
- پس چرا جواب نمی دی؟!! می یای؟ نمی یای؟ عروس رفته گل بچینه؟
شهراد پوزخندی زد و گفت:
- وقتی خواستین برین آدرس رو بذار رو میزم ...
سالار لبخندی زد و گفت:
- خوبه ... پسر عاقلی هستی ...
بعد یه دفعه از جا بلند شد نشست لب تخت و گفت:
- عاقل تر هم می شی!
از تخت پرید پایین و گفت:
- این همه ساله تو این باشگاهم ... دو ساله می شناسمت! الان تازه فهمیدم نیم عمرم بر فناست که نذاشتم تا حالا مشت و مالم بدی! کارت غوغاست بشر! می دونم رفیقمم خوشش می یاد. خوره این جور چیزاست. تو راس کار خودشی!
شهراد سری براش تکون داد، همینطور که لباساشو می پوشید گفت:
- پولشو کجا حساب کنم ؟
شهراد با سر به سمت در اشاره کرد و گفت:
- حاجی اومده فکر کنم ... با خودش حساب کنین ...
- باشه ... فقط یه چیز دیگه ... این کلاس رقصه اوکیه؟
شونه بالا انداخت، همینطور که دستاشو تمیز می کرد گفت:
- نمی دونم، اونم باید حاجی اوکی کنه ...
- ای بابا! حاجی حاجی! حاجی تو مکه حاجیه! این مرتیکه هیز دغل باز کجاش حاجیه؟!! سیبیلشو چرب کنم اوکیه؟!
شهراد پوزخندی زد و گفت:
- سیبیلشو چرب کنی صد در صد اوکیه! منم از خدامه، یه پولیم تو جیب من می ره ...
سالار حریصانه لبخند زد و گفت:
- اگه رقصتم مث ماساژت خوب باشه می تونم بهت قول یه آینده توپ رو بدم ...

شهراد ابرویی بالا انداخت و دست به سینه شد. سالار سری براش تکون داد و رفت از اتاق بیرون.
اون لحظه باید از زور خوشحالی می پرید بالا مشت می کوبید به سقف! اما هیچ حسی نداشت! خیلی وقت بود که توی خلا زندگی میکرد. هیچ حسی براش معنا نداشت. و این بی حسی واقعا به دردش می خورد. چون می دونست هیچ وقت نباید بذاره هیچکس به احساسش پی ببره! تحت هیچ شرایطی! هیچ عکس العملی نباید نشون می داد. هیچی! پس خونسردانه وسایلش رو جمع کرد و از اتاق ماساژ بیرون رفت ...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : 76
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 51
  • باردید دیروز : 18
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 132
  • بازدید ماه : 315
  • بازدید سال : 2,526
  • بازدید کلی : 46,371
  • کدهای اختصاصی