loading...
مجله اینترنتی ایراتو
ایراتو بازدید : 1757 جمعه 25 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

قبل از اینکه شهراد بتونه جوابی بده صدای عمه اش بلند شد:
- چه عجب شهراد جان! بالاخره افتخار دادی عمه؟!
شهراد سرش رو بالا آورد. عمه جانش!!! درست روبروی امیر و سپهر نشسته بود و چون توی ردیف خود شهراد بود، شهراد مجبور بود کمی به جلو خم بشه تا بتونه چهره شو ببینه. ابرویی بالا انداخت و با لبخندش گفت:
- چه کنم عمه ... یه سر دارم هزار سودا! درگیری هام زیاده!
صدای امیر اعصابش رو به شدت مچاله کرد:
- آره عمه جون روز به روز مشتری هاش دارن زیاد تر می شن ... آمارشون رو دارم. هی هم می ره بالا شهر ... فکر کنم اونور فتوا صادر شده که عمل این آقا مجازه! نمی دونم والا! آخه از اونجایی که همه امکانات مال این شمال شهری هاست احتمالش هست که فتوا هم خریده باشن! 
شهراد به این تیکه ها عادت داشت پس فقط لبخندی به لبهای گوشتی امیر و چشمای مشکی و درشتش زد و خونسردانه با وجودی که می دونست حرفش ممکنه جنجال به پا کنه گفت:
- شاید ... باید یه صحبتی با مشتری هام بکنم ببینم می تونن فتوا رو بگیرن؟ اینجوری کار منم راحت تر می شه ... اما تو می خوای چه کنی؟! تو که پایین شهر کار می کنی!
لبخند از روی لب امیر پر زد! به جاش لبخند شهراد عمیق تر شد و چشمکی بهش زد. چند لحظه ای جمع توی سکوت غرق شده بود که یه دفعه صدای آقای شاهد بلند شد:
- خفه شو شهراد! هنوز دست بر نداشتی از این خزعبلات! زود باش از امیر عذرخواهی کن ... 
نگاه شهراد چرخید سمت آقای شاهد و خواست چیزی بگه که سپهر وارد بحث شد و گفت:
- اِ نه مهم نیست عمو ... بالاخره شهراد باید یه جوری خودش رو خالی کنه یا نه؟! نمی دونم چرا نمی خواد بفهمه ما دوستاشیم نه دشمناش! ما اگه حرف می زنیم فقط و فقط صلاحش رو می خوایم برای همینم اگه عصبی بشه و چیزی بگه دلخور نمی شیم ...
عمو حسینش با قیافه ای برافروخته گفت:
- می خوام خیرش رو نخواین! شما آدم نمی شین؟! حتما باید اینقدر این حرفا رو بزنه تا همه باور کنن؟!! زندگی اینو نمی بینین؟!
به شهراد اشاره کرد و ادامه داد:
- داره مثل سگ زندگی می کنه! صد دفعه خواستم لوش بدم جامعه از شر امثال اون پاک بشن! اما چه کنم که دلم واسه داداش و زن داداش می سوزه! شما دو تا هم اگه یه بار دیگه حرفی بزنین و بخواین خیرخواهی کنین با من طرفین! زندگیتون رو بکنین دیگه!
شهراد باز هم عادت داشت. فکر تک تک این برخوردا رو کرده بود و بعد اومده بود. نگاش تاب خورد سمت داییش، نگاه دایی کدر و تیره بود، دستشو مشت شده گذاشته بود روی میز ... نگاه از داییش گرفت و همونطور لبخند به لب به عموش گفت:
- اوف عمو جون! چقدر دلتون پره! مطمئن باشین پسرای شما خیر کسی رو نمی خوان ... اما به خاطر گل روی شما من دیگه چیزی نمی گم. خوبه عمو جان؟!!!
قبل از اینکه عمو چیزی بگه، عمه ملیحه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- وا عمه یه حرمت بزرگترتو اقلاً حفظ کن! اینقدر روشن تیکه می اندازی چرا؟!!! خان دادشم که بیراه نمی گن! 
شهراد باز نگاش چرخید سمت داییش، عمو که با همه وجودش چشم شده بود و توی دهن شهراد زل زده بود با دیدن نگاه خیره شهراد به داییش با پوزخند گفت:
- آبجی خانوم تا وقتی پشت شهراد به دایی سرهنگش گرمه ما هر چی هم حرف بزنیم آب تو هاون کوبیدنه! همون بهتر که هیچ وقت توی جمع ما نیاد ...
نگاه خشن دایی چرخید سمت عمو که شهراد سریع با نگاهش به دایی التماس کرد و دایی فقط نفسش رو فوت کرد و دستی به صورتش کشید. نگاه شهراد چرخید سمت مادرش که درست روبروش نشسته بود. اشک تو چشماش حلقه زده بود و سرشو تا جایی پایین انداخته بود که چونه اش چسبیده بود به سینه اش ... شهراد عصبی شد ... این تنها نقطه ضعفش بود! تنها چیزی که عصبیش می کرد. یه لحظه قیافه اش در هم شد ... از جا بلند شد ... شمیم سریع دستشو چسبید :
- کجا داداش؟
شهراد خم شد گونه شمیم رو بوسید و در همون حین گفت:
- مامنو نگاه کن! داره عذاب می کشه! بهت گفتم نیام تولدت خراب می شه! اصرار کردی ... می رم که بقیه تولدت به خیر و خوشی بگذره ... خوش باشی داداش!
قبل از اینکه شمیم بتونه اعتراضی بکنه سپهر گفت:
- شمیم اصرار نکن بذار بره! خدا وکیلی سخته برام هی حواسمو جمع کنم تنم بهش نخوره یا اینکه لیوانامون قاطی نشه و ... بذار بره راحت باشیم ...
شمیم از خود بیخود بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- شماها همتون حیوو ...
شهراد سریع شمیم رو کشید توی بغلش و چنان فشارش داد که حرف تو گلوش موند ... آروم گفت:
- هیش! هیچی نگو ... هیچی نگو که بعدا بخوای واسش جواب پس بدی. می دونی که اگه بخوام می تونم همه شونو با هم بشورم بندازم روی بند خشک بشن! اما زوده .... زوده شمیم جان ... صبور باش ... بهت قول می دم ... امشب که هفده سالت شد بهت قول می دم همه چی درست بشه ... این سن واسه من شوم بود. امیدوارم واسه تو پر از برکت باشه خواهر گلم ... هیچی نگو من می رم! به روی خودت نیار باشه؟ 
شمیم بغض آلود کمر شهراد رو چنگ زد و گفت:
- نرو!
شهراد با خنده گفت:
- ااا نگاش کن نی نی کوچولو رو ! نمی رم که بمیرم ... شب خونه می بینمت ... الان هم می رم خونه. فقط قول بده که صبور باشی ... 
- ولی ...
- شمیم ... قول!!!
تحکم توی صداش شمیم رو لال کرد و فقط تونست یه کلمه بگه:
- قول!

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : 76
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 36
  • باردید دیروز : 18
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 117
  • بازدید ماه : 300
  • بازدید سال : 2,511
  • بازدید کلی : 46,356
  • کدهای اختصاصی