loading...
مجله اینترنتی ایراتو
ایراتو بازدید : 1137 جمعه 25 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

یهو چرخید به سمتم، اخماش در هم شد و گفت:
- زهرمار! حرف می زنی درست بزن! می زنم تو دهنتا!
باید ناراحت می شدم! اما نشدم. تازه دلم قنج رفت. لرزید ... کیف کردم! خندیدم. ترسم ریخت انگار. همه آرامش دنیا ریخت توی دلم. عاشق ساسان بودم ... با همه وجودم. خدا اگه بابا رو ازم گرفت به جاش ساسان رو داد. همه زندگیم خلاصه می شد توی یه لبخندش! دستگاه حرکت کرد و اول رفت بالا ... ساسان با مسخره بازی جیغ می کشید. همین که به چرخش افتاد با همه توانم جیغ کشیدم. فقط جیغ می کشیدم! صدای ساسان رو هم می شنیدم ... وسط داد و هوارش حرفایی می زد که دست از جیغ زدن برداشتم. یه ذره که گوش کردم ترسم از یادم رفت و افتادم به قهقهه:
- اوی مرتیکه! نگهش دار! من غلط کردم! من چیز خوردم ... وایسا! وای ننه یا پنج تن آل عبا!!! یا امام زمون! اوی حاجی بچه ام افتاد ... ای خدا چه شکری خوردم ... آییی! ایها الناس! 
نه تنها من که دو نفر دیگه هم که کنارمون نشسته بودن افتاده بودن به خنده! صدای خنده هاشون رو می شنیدم چون دیگه جیغ نمی کشیدن! ساسان اینقدر ضجه زد و التماس کرد که یارو بالاخره دلش سوخت و دستگاه رو متوقف کرد. جامون برعکس شده بود! منی که داشتم از ترس خودمو خیس می کردم کلی بهم خوش گذشته بود و ساسان شجاع رنگ به رو نداشت. همین که پیاده شدم و قیافه اش رو دیدم ترکیدم از خنده. دادش بلند شد:
- زهرمار! رو آب بخندی! شاهزاده ای که باش به جهنم! ببین منو به چه روزی می اندازیا! آبت نبود نونت نبود سالتو سوار شدنت چی بود این وسط! چه خنده ای هم ول داده بودی واسه من اون بالا!
در حالی که سعی می کردم خیلی هم بلند نخندم که باعث جلب توجه بشه، ولو شدم روی یکی از صندلی های کنار پارک و گفتم:
- های! جیگرم خنک شد! حقت بود ... پسر بد! هی گفتم نریم! تازه الان به دهنم مزه کرده می خوام برم رنجر!
چشماشو گرد کرد و گفت:
- پاشو برو جمعش کن! رنجر هم می خواد برای من سوار بشه! من به قبر بابام ...
یهو بهش توپیدم:
- ساسان!!!
سکوت کرد. چند لحظه نگام کرد و بعد سرشو گرفت رو به آسمون و آروم گفت:
- نوکرتم بابا ... ببخشید!
لبخندی زدم و گفتم:
- رنجر نخواستم پاشو بریم یه پشمکی چیزی بخر من بخورم ... گشنمه ... 
دستمو گرفت توی دستش ، فشار کمی داد و گفت:
- ای به روی جفت چشمام!!!
لبخندی زدم و دوتایی رفتیم به سمت محل خوراکی ها. اون روز ساسان رو با همه کولی بازی هاش مجبور کردم هم رنجر سوار بشه هم کشتی صبا! در به در شده چقدر فحشم داد! اما یکی از بهترین روزای عمرم شد. اونقدر که به کل یادم رفت مامان چی گفته و چی کار کرده! آخر شب دست تو دست ساسان در حالی که هنوز هر دو غش غش می خندیدیم برگشتیم خونه. چقدر خوش بودیم ... چقدر خوشبخت بودیم!
سرمو از روی زانوم برداشتم. بغض لعنتی چونه مو می لرزوند ... رفتم سمت دفتر چه اشعارم. برش داشتم و بی اختیار نوشتم:
پشت این شبای زخمی 
یه نفر نیست که بدونه 
قسمت تو کنج قفس نیست 
قسمت تو آسمونه! 
نمی دونستم این واسه کی اومد و توی ذهنم جا خوش کرد و اون گوشه ها لم داد ... برای ساسان که قسمت آسمون شد؟ یا برای خودم؟ خسته شده بودم از یکنواختی ... از تکرار ... از بی کار نشستن! شایدم برای همه زنای این مرز و بوم بود که اینطور نوشتمو گذاشتم قلم این تابو رو بشکنه و بنویسه. زنایی که توی قفس چپونده شده بودن لیاقتشون این نبود. لیاقتشون پرواز بود ... 
قلمم رو گذاشتم لای دفتر و نالیدم:
- خفه شو شاهزاده خانوم اسیر! الان وقت فمنیست بازی نیست ... به فکر راه چاره باش ... الان وقت اجرا و عمله ... نه فکر و شعار!
دفترچه رو بستم و گذاشتم توی کشوی پا تختی ... بعدش رفتم سمت پنجره. بازش کردم و باز به ماز روبروم خیره شدم. دنیای منم عین این ماز شده بود پر از راز و رمز. آهی کشیدم، سرمو گرفتم رو به آسمون و توی دلم مشغول راز و نیاز شدم:
- خدای بزرگ و مهربون ... ازت یه چیز می خوام ... یا بهم توانشو بده تا بتونم حق ساسان رو بگیرم ... یا اینکه منو هم ببر پیش ساسان تا آروم بشم ... اینطور زندگی کردن برام از هزار بار مردن و جون دادن سخت تره ... خدایا ... تو که می دونی ... این دل غرق خونه! درد دارم خدا ... خیلی درد دارم! دارم می سوزم! هر روز و هر شب دارم می سوزم. یه بار غفلت کردم و چوبش رو باید تا آخر عمرم بخورم. خدایا مگه بنده بدی بودم برات؟ مگه از دستوراتت سرپیچی کردم؟!! نه از دستورات تو ، نه از دستورات خیلی از کسایی که به حکم تو از خودشون فتوای من در آوردی می دن بیرون ... خدایا منو می شناسی؟! منم ... دختر سید علی صبوری ... فهمیدی خدا؟!!! من همونم. من شاهزاده سد علیم! نگام کن خدا ... نگام کن و دستامو بگیر! نذار بیفتم. یه عمر تو سرمون زدن و هزار تا تهمت رو بستن به ریشمون صدامونم در نیومد! حالا می خوام صدام در بیاد خدا پس پشتم باش. تنهام نذار. نجاتم بده خدا! از من حرکت از تو برکت!!! توکلم به توئه ... می دونم هوامو داری ... می دونم ...
بعد از اینکه مناجاتم تموم شد چشمامو چند لحظه بستم و باز کردم. آروم تر شده بودم ... 
رفتم سمت تخت خوابم ... روسریمو از سرم کشیدم ... خرمن موهای مشکیم دورم رو گرفتن، دستی توی موهام فرو کردم و با خستگی روی تخت ولو شدم. خیلی خسته بودم. اونقدر که بدون فکر به خواب فرو رفتم ...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : 76
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 18
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 95
  • بازدید ماه : 278
  • بازدید سال : 2,489
  • بازدید کلی : 46,334
  • کدهای اختصاصی