loading...
مجله اینترنتی ایراتو
ایراتو بازدید : 1252 جمعه 25 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

همینطور که دکمه های پیراهنش رو می بست، نگاهی به سر تا پای خودش انداخت ... اولین چیزی که دید کفشای اسپرت سفیدش بود و بعد از اون شلوار جین آبی روشنش، یه کم بالا تر رسید به پیرهن چارخونه آبی و سفید و سورمه ایش ...بستن دکمه ها تموم شد، دو تا دکمه بالایی رو باز گذاشت و با دست یقه اش رو مرتب کرد و آستیناشو تا نزدیک آرنج تا زد ... سوئی شرت سفیدشو از روی تخت خوابش برداشت و دستش گرفت. با این که هوا سرد بود اما هیچ وقت احساس سرما نمی کرد، همین سوئی شرت هم براش زیاد بود ... همیشه از درون داغ بود و گر گرفته ... با داد شمیم که ازش می خواست عجله کنه رفت سمت در اتاق ... بازش کرد و شمیم رو آماده جلوی راهرو دید ... توی اون پالتوی کرمی رنگ حسابی ناز شده بود، لبخندی بهش زد و گفت:
- منتظر من نشین ... من خودم می یام ... فقط آدرس رستوران رو بهم بده.
شمیم یه قدم جلو اومد و غر زد و گفت:
- اِ می خواستیم همه با هم با ماشین بابا بریم ...
شهراد با خنده گفت:
- اوه چه شود! می خوای نرسیده به رستوران همه مون یه سر بریم اون دنیا و بر گردیم ...
- اِ شهـــــراد!
شهراد باز خندید و گفت:
- گفتم که برین ... من خودم می یام. هنوز آماده نشدم.
شمیم چهره در هم کشید و گفت:
- اَی!!! عین خاله زنکا می مونی! اینقدر که تو به خودت می رسی من نمی رسم والا! 
شهراد با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آخه در مورد تو فرقی هم نمی کنه! چه به خودت برسی چه نرسی همینی که هستی! چندان فرقی هم نمی کنی ... خدا خواسته اینجوری بشی شمیم دیگه نمی شه تغییرش داد ... باهاش کنار بیا عزیزم ...
شمیم با غیظ و چشمای گرد شده شیرجه زد سمت شهراد. شهراد هم به سرعت در رو محکم بست و دستگیره رو گرفت توی مشتش. شمیم هر چی سعی کرد در رو باز کنه موفق نشد. شهراد در جواب جیغ جیغ های شمیم فقط قهقهه می زد. شمیم هم بعد از داد آقای شاهد که اعلام کرد داره از خونه می ره بیرون بی خیال تنبیه شهراد شد، فقط با غر غر آدرس رستوران رو گفت و رفت. 
شهراد وقتی خیالش از جانب رفتن اونا راحت شد، با خیال راحت رفت سمت دراور کنار اتاقش. سوئی شرت رو دوباره انداخت روی تخت خواب و شیشه عطر رو از روی دراور برداشت. مچ دستاش رو آغشته به عطر کرد بعد از اون هر دو دستش رو به هم مالید و کشید کنار گوشش، نگاهی توی آینه به خودش انداخت ... همه جا به غیر از صورتش. همه چی تکمیل بود، دستبند زیپ دار چرمش رو برداشت و بست دور مچ دست چپش، داخل دستبند باریک دعای جوشن کبیر رو گذاشته بود و از این قضیه هیچ کس جز خودش خبر نداشت. دستبندشو سفارش داده بود براش دستی درست کرده بودن. سعی می کرد همیشه به دستش ببندتش. البته به استثنای مواقعی که می خواست بره سر کارش. بعد از دستبند گردنبند چرمیشو هم توی گردنش انداخت و با خیال راحت از اینکه آماده شده باکس هدیه شمیم رو همراه با سوئی شرت و سوئیچ و کلاه کاسکتش برداشت و زد از اتاق بیرون. چون کفش پاش بود سعی می کرد از گوشه و از روی سرامیکا بره که فرش رو کثیف نکنه. از خونه که زد بیرون توی وجود خودش دنبال ذره ای استرس گشت اما خبری نبود. فقط دوست نداشت بره ... همین! اما می رفت به خاطر شمیم. همین ...! موتورش رو از توی پارکینگ مخصوصش بیرون کشید، نشست روش، کلاهشو سرش گذاشت و از پارکینگ بیرون رفت. رستورانی که پدرش در نظر گرفته بود یه رستوران معمولی توی غرب تهران بود و خونه اونا شرق تهران ... یه ساعتی طول کشید تا بالاخره به مقصد مورد نظر رسید! همونجا جلوی در رستوران یه جای پارک پیدا کرد و بعد از پارک موتورش و برداشتن کلاهش رفت سمت در شیشه ای و بزرگ رستوران. لحظه آخر دستی توی موهاش کشید و وارد شد. همین که وارد شد جلوی پاش پنج شش تا پله مری مری مشکی دید که یک در میون داخل سنگ هاش چراغ های قرمز قرار گرفته بود و خاموش روشن می شدن. از پله ها که پایین رفت سالن بزرگ و مربعی شکل رستوران پیش چشمش نمایان شد. دور تا دور سالن رو که نگاه کرد تونست بزرگترین میز رستوران رو در خدمت خونواده و فک و فامیل پدری و مادریش ببینه! رستوران تقریباً خلوت بود و از این نظر خدا رو شکر کرد. پوفی کرد اما لبخند زد و رفت به سمتشون. میزهای رستوران پایه کوتاه و صندلی هاش به شکل مبل های چرمی مشکی و قرمز بودن. به نظر رستوران راحت و شیکی می یومد.
اولین کسی که متوجهش شد شمیم بود که تموم مدت چشم به در رستوران دوخته بود ... از جا پرید و گفت:


- داداش شهرادم اومد ...
همه نگاه ها چرخید سمت شهراد و از گوشه و کنار چند تایی پوف و اه و چه عجب شنیده شد! شمیم با دلخوری نگاهی به جمع انداخت و بعدش از جا بلند شد ، شهراد به سمتشون اومد و بلند گفت:
- سلام بر همگی ... 
به جز اکثر جوونای جمع و عموش و پدر و مادرش بقیه جوابش رو دادن ... یعنی در اصل فقط خاله اش و داییش و محمدرضا پسر داییش و عسل دختر خاله اش و عمه اش. نگاه همه همراه یکی از این حس ها بود، دلخوری، انزجار، بی تفاوتی، کینه و ... شاید حسادت! شهراد شمیم رو که دستاشو از هم باز کرده بود کشید توی بغلش و در گوشش گفت:
- خجالت بکش وسط رستوران!
شمیم ضربه ای به پهلوش زد و گفت:
- می میری یه دقیقه؟! بذار روی این نگار کم شه ...
شهراد از گوشه چشم نگاهی به نگار دختر عمه شون که اون سمت میز و با فاصله ازشون کنار نوید نشسته بود انداخت. حق با شمیم بود از چشماش کینه و حسادت می بارید. این چیزا برای شهراد طبیعی بود اما گویا شمیم رو آزار می داد. با لبخند گفت:
- خوب کم شد بکش کنار!
شمیم خنده اش گرفته بود، خودش رو کنار کشید و گفت:
- بشین کنار من دادش ...
صدای پر از تمسخر سپهر بلند شد:
- آره از اون اول برات جا گرفته! نیست که تو خیلی مهمی! از اون نظر ...
شهراد نگاه پر از بی تفاوتی تقدیم چشمای خمار و قهوه ای سپهر کرد که وسط میز کنار امیر و عمو حسین نشسته بود کرد و بعد از اون در حالی که می نشست نگاهی هم به باباش انداخت. چقدر دلش می خواست اینجور وقتا آقای شاهد ازش طرفداری کنه اما خیلی سال بود که این آرزو براش تبدیل به حسرت شده بود. پدرش کاملا بی تفاوت، انگار نه انگار، داشت با شوهر عمه اش گپ می زد. شهراد آهی کشید و با همون لبخند محوش، باکس هدیه شمیم رو که به سختی تا اینجا روی موتور سالم نگه داشته بود گرفت سمتش و گفت:
- بیا جغجغه! اینم اونی که به خاطرش تولد گرفتی ...
شمیم که با خوشحالی دستشو دراز کرده بود تا هدیه اش رو بگیره، خشک شده و با چشمای گرد شده زل زد به شهراد. نمی دونست گارد بگیره یا تشکر بکنه. از حالت چهره اش شهراد خندید و گفت:
- خیلی خوب ! فهمیدم ... نمی خواد زور بزنی .. 
شمیم هم خنده اش گرفت، هدیه اش رو گرفت و در حالی که روی میز کوچیک مخصوص هدایا درست پشت سرش می گذاشت گفت:
- با اینکه بچه پرویی اما مرسی ...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : 76
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 18
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 107
  • بازدید ماه : 290
  • بازدید سال : 2,501
  • بازدید کلی : 46,346
  • کدهای اختصاصی